معنی نادیده انگاشتن

لغت نامه دهخدا

نادیده انگاشتن

نادیده انگاشتن. [دی دَ / دِ اِ ت َ] (مص مرکب) نادیده گرفتن. ندیده تصور کردن:
از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی.


انگاشتن

انگاشتن. [اَ ت َ] (مص) تصور کردن. پنداشتن. گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). پنداشتن. (غیاث اللغات). انگاردن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن. داشتن. تقدیر کردن. (یادداشت مؤلف). ظن کردن. گمان کردن. توهم کردن. حدس زدن. ظن بردن:
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
چنین داد رهّام پاسخ بدوی
که ای نامبردار پرخاشجوی
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم.
فردوسی.
بجای قدر میر و همت شاه
تو این را خوار دار و اندک انگار.
فرخی.
گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر
هر ملکی را بخدمت آمده انگار.
فرخی.
نه بسنده است مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری.
منوچهری.
من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری.
منوچهری.
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.
منوچهری.
چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد.
ناصرخسرو.
وز سفله حذر کند که ناکس را
دانا چو سگ اهل خواری انگارد.
ناصرخسرو (دیوان ص 111 چ تقوی).
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدت فردا.
ناصرخسرو.
بگفتار زنان هرگز مکن کار
زنان را تا توانی مرده انگار.
ناصرخسرو.
دل بدیشان نِه و چنان انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
چون منی را فلک بیازارد؟
خردش بیخرد نینگارد.
مسعودسعد (دیوان ص 106 چ رشید یاسمی).
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست آنچه در عالم هست.
(منسوب به خیام).
خونی و نجاستی و مشتی رگ و پوست
انگار نبود این چه غمخوار گی است.
(منسوب به خیام).
چون عاقبت کار فنا خواهد بود
انگار که نیستی چو هستی خوش باش.
(منسوب به خیام).
کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. (کلیله و دمنه).
خاک بوده ست آن گران سنگی که اکنون زر شده ست.
باد از آن گردیش پندارم که خاک انگاشتی.
سید حسن غزنوی.
نظامی ارچه نمرده است مرده انگارم
به نظم مرثیتش حق طبع بگذارم.
سوزنی.
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال.
انوری.
انگار خروس پیرزن را
بر پایه ٔ نردبان ببینیم.
خاقانی.
عیسی وچرخ چارم انگارند
کز من و جان من سخن رانند.
خاقانی.
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم.
خاقانی.
چون این خبر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و ارجاف انگاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 31).
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی.
نظامی.
نشاید بیک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن.
نظامی.
همان انگار کامد تندبادی
زباغت برد برگی بامدادی.
نظامی.
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید.
نظامی.
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار.
عطار.
گر جان برو فشانی صدجان عوض ستانی
بر جان ملرز چندین انگار جان ندیدی.
عطار.
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند.
مولوی (مثنوی).
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر اول ص 233).
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور.
مولوی (مثنوی).
هیچ کس را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی.
مولوی (مثنوی).
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم.
سعدی.
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
آن بتر کردی که بد کردی ونیک انگاشتی.
سعدی.
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که بنشاند شه زیر دست منش.
سعدی (بوستان).
هرکه را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار.
سعدی (گلستان).
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
حافظ.
شیوه ٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم.
حافظ.
|| دانستن. (غیاث اللغات). شمردن.بحساب آوردن. تعداد کردن. عد کردن. (یادداشت مؤلف):
همه خوبی انگار ای پهلوان
بدی ناید از شاه خود بی گمان.
فردوسی.
جمال صفاهان نظام دوم
که گیتی سیم جعفر انگاشتش.
خاقانی.


نادیده

نادیده. [دی دَ / دِ] (ن مف مرکب) دیده نشده. (ناظم الاطباء). نامرئی. غیربارز. مخفی. که دیده نشده است:
در قیامت این زمین بی نیک و بد
کی ز نادیده گواهیها دهد.
مولوی.
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی.
حافظ.
قدر یاقوت لب او را که میداند که چیست
جوهری قیمت نداند گوهر نادیده را.
صائب.
|| بدیع. تازه. طرفه. که هنوز دیده نشده است. که نظیر آن دیده نشده است: و لذت نعمت اندر آن است که نادیده بینی و ناخورده بخوری. (قابوسنامه).
- نادیده ها، بدایع. طرایف. تازه ها:
ز پوشیدگیها خبر داشتن
ز نادیده ها بهره برداشتن.
نظامی.
|| بی دیده. کور:
رو و سر در جامه ها پیچیده اند
لاجرم بادیده و نادیده اند.
مولوی.
|| ندیده. بدون اینکه ببیند:
ز آتش دولت چو در شب اختران
گرمئی نادیده دیدم دود بس.
خاقانی.
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن.
نظامی.
و آن پری پیکر پسندیده
دل در او بسته بود نادیده.
نظامی.
هر که نادیده نام او گوید
مشرک است و فضول ناهموار.
عطار.
ذره ای نادیده گنج روی تو
ره بزد بر ما طلسم روی تو.
عطار.
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند
پرده بردار ای که خلقی درگمان افکنده ای.
سعدی.
نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند
صورت نادیده تشبیهی به تخمین کرده اند.
حافظ.
که کس نادیده نقش کس نپرداخت
وگرپرداخت چون اصلش کجا ساخت.
وصال.
نادیده قرار از کفم برد
چشمی که بلای روزگاراست.
میرزا عیسی.
- به نادیده، بدون آنکه ببیند. ندیده:
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی.
همه شاد و روشن بچهر تواند
به نادیده یکسر به مهر تواند.
فردوسی.
|| تحمل نکرده. نبرده. ندیده:
ابا تاج وبا گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج.
فردوسی.
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یاری بسته دل نادیده یاری.
وصال.
|| رذل. لئیم.خسیس. (ناظم الاطباء). کنایه از خسیس و لئیم و اراذل باشد. (انجمن آرا). ممسک. ندید بدید. تازه به دوران رسیده:
کی باشد کی که در تو آویزم
چون در زر و سیم مرد نادیده.
سنائی.
با بذل تو اسم بحر نادیده
با ذهن تو نام عقل دیوانه.
مختاری (از انجمن آرا).
ز آن گدارویان نادیده ز آز
شد در رحمت بر ایشان در فراز.
مولوی.
تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان.
مولوی.
|| بی وقوف. ناآزموده کار. || آن که چیزی را خرد و کوچک می بیند. (ناظم الاطباء). || حریص. آزمند:
مشفقی عمر به نظاره ٔ خوبان بگذشت
هیچگه سیر نشد دیده ٔ نادیده ٔ ما.
مشفقی تاجیکستانی.


نادیده کردن

نادیده کردن. [دی دَ / دِ ک َ دَ] (مص مرکب) نادیده انگاشتن. نادیده گرفتن. نادیده آوردن:
نادیده میکنی چو فتد چشم بر منت
جانم فدای دیدن و نادیده کردنت.
هلالی.


نادیده آوردن

نادیده آوردن. [دی دَ / دِ وَ دَ] (مص مرکب) نادیده انگاشتن. ندیده گرفتن:
دیده را نادیده می آرید لیک
چشمتان را واگشاید مرگ نیک.
مولوی.


نادیده گرفتن

نادیده گرفتن. [دی دَ / دِ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) غمض عین. چشم پوشی کردن. به روی خود نیاوردن. ندیده انگاشتن. تعمیه.


ندیده انگاشتن

ندیده انگاشتن. [ن َ دی دَ/ دِ اِ ت َ] (مص مرکب) غمض عین. ندیده گرفتن. به روی خود نیاوردن. تجاهل کردن. خود را به ندیدن زدن.

فارسی به انگلیسی

نادیده‌ انگاشتن‌

Bypass, Connive, Ignore, Neglect, Negligible, Overlook, Slur

فرهنگ فارسی هوشیار

نادیده انگاشتن

(مصدر) نادیده گرفتن ندیده تصور کردن


نادیده آوردن

(مصدر) نادیده انگاشتن.


نادیده کردن

(مصدر) نادیده انگاشتن.


انگاشتن

گمان بردن، پنداشتن، گمان کردن، ظن بردن، تقدیر کردن

حل جدول

نادیده انگاشتن

چشم پوشیدن

فرهنگ معین

انگاشتن

(اِ تَ) (مص م.) نک انگاردن.

فرهنگ عمید

انگاشتن

انگاردن، انگاریدن، پنداشتن، گمان کردن، خیال کردن، تصور کردن،

فارسی به عربی

معادل ابجد

نادیده انگاشتن

896

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری